تنها پرنده ای که به بچۀ خود شیر می دهد، خفّاش، جانور پستانداری با پوزۀ باریک، گوش های برجسته، دندان های بسیار تیز و قوۀ بینایی ضعیف که دست و پایش با پردۀ نازکی به هم متصل شده و به شکل بال درآمده است که با آن می تواند مثل پرندگان پرواز کند، بیواز، خربیواز، شب پره، شب یازه، شبکور، مرغ عیسی، شیرمرغ، وطواط
تنها پرنده ای که به بچۀ خود شیر می دهد، خفّاش، جانور پستانداری با پوزۀ باریک، گوش های برجسته، دندان های بسیار تیز و قوۀ بینایی ضعیف که دست و پایش با پردۀ نازکی به هم متصل شده و به شکل بال درآمده است که با آن می تواند مثل پرندگان پرواز کند، بیواز، خربیواز، شب پره، شب یازه، شبکور، مُرغ عیسی، شیرمرغ، وطواط
کنایه از دلیر و شجاع. (از ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) : از ملکان کس چنو نبود جوانی راد و سخندان و شیرمرد و خردمند. رودکی. چنین گفت با خواهران شیرمرد کز ایدر بپویید برسان گرد. فردوسی. بگفتا به گیو آن کجا کرده بود چنان شیرمردی که آزرده بود. فردوسی. به بیژن چنین گفت کای شیرمرد تویی ببر درّنده روز نبرد. فردوسی. مگر کاّن دلاور گو سالخورد شود کشته بر دست این شیرمرد. فردوسی. چنین گفت کای رستم شیرمرد از ایدر بدین خرمی بازگرد. فردوسی. به هومان چنین گفت کاّن شیرمرد که با من همی گردد اندر نبرد. فردوسی. کارهای شیرمردان کردی و از رشک تو حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژخای. فرخی. لاجرم هرچه در جهان فراخ شیرمرد است و رادمرد تمام. فرخی. نه من خوی سگ دارم ای شیرمردان که خشنود گردم به خشک استخوانی. فرخی. چنان کنید که مردان شیرمرد کنند به هیچگونه نتابید ازین نبرد عنان. فرخی. احمد علی نوشتکین آن شیرمرد چون بر این واقف شد و ایشان را دید تعبیه گشته قوم خویش را گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435). پسر داشت منبر یکی شیرمرد کش از جنگیان کس نبد هم نبرد. اسدی. ده ودوهزار از سپه شیرمرد به هفتاد کشتی پراکنده کرد. اسدی. شمیران گفت ای شیرمردان این همای را از دست این مار که برهاند. (نوروزنامه). حمله با شیرمردهمراه است حیله کار زن است و روباه است. سنایی. بوجهل شیرمرد که بوجهلیانش بشیر دارند و خواجه به شیرمردی در اول کتاب وصفش کرده. (کتاب النقض ص 438). اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان... باشند. (کتاب النقض ص 475). مگر که آن یخ و آن میوه سگزیان خوردند که همچو ایشان من شیرمرد عیارم. سوزنی. گر از زبان چو زوبین من نیازارد روان میرۀ باسهل شیرمرد کیا. سوزنی. شیرخواران را به مغز و شیرمردان را به جان طعمه مار و شکار گرگ حمیر ساختند. خاقانی. شیرمردان که کمینگه سر زانو دارند صیدگه شان بن دامان به خراسان یابم. خاقانی. شیرمردان چون گوزنان هوی هوی اندر دهان وز هواللّه بر خدنگ آه پیکان دیده اند. خاقانی. در کهف نیاز شیرمردان جان را سگ آستان ببینم. خاقانی. شیرمردی خیز و خوی شیر خوردن کن رها تا کی این پستان زهرآلود داری در دهان. خاقانی. شربت او را ستد آن شیرمرد زهر به یاد شکر آسان بخورد. نظامی. منم شیرزن گر تویی شیرمرد چه ماده چه نر شیر روز نبرد. نظامی. بسا رعنا زنا کو شیرمرد است بسا دیبا که شیرش در نورد است. نظامی. به نوشابه گفت ای شه بانوان به از شیرمردان به توش و توان. نظامی. چنان راند شمشیر بر شیرمرد کز آن شیرمردان برآورد گرد. نظامی. توان گفتن که این کتابیست که مخنثان را مرد کند و مردان را شیرمرد کند و شیرمردان را فرد کند و فردان را عین درد کند. (تذکره الاولیاء عطار). ره کاروان شیرمردان زنند ولی جامۀ مردم اینان برند. سعدی (بوستان). تو در پنجۀ شیرمردان زنی چه سودت کند پنجۀ آهنی. سعدی (گلستان). نکردی در این روز بر من جفا که تو شیرمردی و من پیرزن. سعدی (گلستان). شیرمردان را به حکم ضرورت در نقبها گرفته اند. سعدی (گلستان). دماغ پخته که من شیرمرد برنایم برو که با سگ بدنقش هم تو برنایی. سعدی. ، (اصطلاح عرفانی) به اصطلاح عرفا کسی که سرد و گرم مجاهدات را کشیده و تلخ و ترش ریاضات را چشیده و از حظنفس فارغ گشته باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). کنایه از سالکان راه حق و پارسا و اهل صفا. (ناظم الاطباء). کنایه از سالکان طریق حق است. (از برهان)
کنایه از دلیر و شجاع. (از ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) : از ملکان کس چنو نبود جوانی راد و سخندان و شیرمرد و خردمند. رودکی. چنین گفت با خواهران شیرمرد کز ایدر بپویید برسان گرد. فردوسی. بگفتا به گیو آن کجا کرده بود چنان شیرمردی که آزرده بود. فردوسی. به بیژن چنین گفت کای شیرمرد تویی ببر درّنده روز نبرد. فردوسی. مگر کاَّن دلاور گو سالخورد شود کشته بر دست این شیرمرد. فردوسی. چنین گفت کای رستم شیرمرد از ایدر بدین خرمی بازگرد. فردوسی. به هومان چنین گفت کاَّن شیرمرد که با من همی گردد اندر نبرد. فردوسی. کارهای شیرمردان کردی و از رشک تو حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژخای. فرخی. لاجرم هرچه در جهان فراخ شیرمرد است و رادمرد تمام. فرخی. نه من خوی سگ دارم ای شیرمردان که خشنود گردم به خشک استخوانی. فرخی. چنان کنید که مردان شیرمرد کنند به هیچگونه نتابید ازین نبرد عنان. فرخی. احمد علی نوشتکین آن شیرمرد چون بر این واقف شد و ایشان را دید تعبیه گشته قوم خویش را گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435). پسر داشت منبر یکی شیرمرد کش از جنگیان کس نبد هم نبرد. اسدی. ده ودوهزار از سپه شیرمرد به هفتاد کشتی پراکنده کرد. اسدی. شمیران گفت ای شیرمردان این همای را از دست این مار که برهاند. (نوروزنامه). حمله با شیرمردهمراه است حیله کار زن است و روباه است. سنایی. بوجهل شیرمرد که بوجهلیانش بشیر دارند و خواجه به شیرمردی در اول کتاب وصفش کرده. (کتاب النقض ص 438). اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان... باشند. (کتاب النقض ص 475). مگر که آن یخ و آن میوه سگزیان خوردند که همچو ایشان من شیرمرد عیارم. سوزنی. گر از زبان چو زوبین من نیازارد روان میرۀ باسهل شیرمرد کیا. سوزنی. شیرخواران را به مغز و شیرمردان را به جان طعمه مار و شکار گرگ حمیر ساختند. خاقانی. شیرمردان که کمینگه سر زانو دارند صیدگه شان بن دامان به خراسان یابم. خاقانی. شیرمردان چون گوزنان هوی هوی اندر دهان وز هواللَّه بر خدنگ آه پیکان دیده اند. خاقانی. در کهف نیاز شیرمردان جان را سگ آستان ببینم. خاقانی. شیرمردی خیز و خوی شیر خوردن کن رها تا کی این پستان زهرآلود داری در دهان. خاقانی. شربت او را ستد آن شیرمرد زهر به یاد شکر آسان بخورد. نظامی. منم شیرزن گر تویی شیرمرد چه ماده چه نر شیر روز نبرد. نظامی. بسا رعنا زنا کو شیرمرد است بسا دیبا که شیرش در نورد است. نظامی. به نوشابه گفت ای شه بانوان به از شیرمردان به توش و توان. نظامی. چنان راند شمشیر بر شیرمرد کز آن شیرمردان برآورد گرد. نظامی. توان گفتن که این کتابیست که مخنثان را مرد کند و مردان را شیرمرد کند و شیرمردان را فرد کند و فردان را عین درد کند. (تذکره الاولیاء عطار). ره کاروان شیرمردان زنند ولی جامۀ مردم اینان برند. سعدی (بوستان). تو در پنجۀ شیرمردان زنی چه سودت کند پنجۀ آهنی. سعدی (گلستان). نکردی در این روز بر من جفا که تو شیرمردی و من پیرزن. سعدی (گلستان). شیرمردان را به حکم ضرورت در نقبها گرفته اند. سعدی (گلستان). دماغ پخته که من شیرمرد برنایم برو که با سگ بدنقش هم تو برنایی. سعدی. ، (اصطلاح عرفانی) به اصطلاح عرفا کسی که سرد و گرم مجاهدات را کشیده و تلخ و ترش ریاضات را چشیده و از حظنفس فارغ گشته باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). کنایه از سالکان راه حق و پارسا و اهل صفا. (ناظم الاطباء). کنایه از سالکان طریق حق است. (از برهان)
نعامه. ظلیم. اشترلک. (مؤید الفضلاء). اشترمرغ. مرغی باشد شبیه به شتر و عربان نعامه خوانند. (برهان). نوعی است از مرغ که در بعضی اعضا مشابه به شتر باشد گویند که آتش هم میخورد. (غیاث اللغات). حیوانی است که گردن و سر آن به شتر ماند و پرهای آن به مرغ و دیده ام که آتش افروخته و آهن تفته و فلوس مس فرو برد و بلع کند و به تحلیل برد. حیوانی بدبوی و کثیف است و به حمق معروف است چه بیضۀ خود را چون به چرا رود گم کند وبر بیضۀ دیگری بخسبد و در مثل آمده: فلان احمق من نعامه. و مشهور است که به شترمرغ گویند بار کش گوید مرغم، گویند دانه خور گوید شترم نواله خواهم. (از انجمن آرا) (از آنندراج). پرنده ای است از راستۀ دوندگان که بلندیش تا 3 متر میرسد و تا حدود 100 کیلوگرم وزن می یابد. این پرنده دارای بالهای کوچک است که هیچوقت برای پرواز به کار نمیرود. تاج استخوان جناق وی از بین رفته پرندۀ مزبور فاقد شاه پر است. و بسرعت میدود. شترمرغ ماده در طول عمر فقط 20 تخم میگذارد که حجم هر یک به اندازۀ 25 برابر تخم مرغ خانگی است. (فرهنگ فارسی معین). بزرگترین طیور و واسطۀ فیمابین پرندگان و چهارپایان است و در افریقا و آسیای غربی وحدود گرمسیر یافت میشود و به تفاوت و مختلف الوان است شکری رنگ آن هفت قدم ارتفاع دارد و گردنش سه قدم و وزنش 13 من است و قوه و اقتدار حمل دو نفر را دارد. نوع دیگر بالهای سیاه و شفاف و دم سفیدی دارد. ارتفاع وی 10 قدم و پرهای بال او در نهایت گرانبهایی است و تقریباً در هر بالی 20 دانه پر کارآمد اعلا دارد لکن پرهای دمش غالباً شکسته و بیکاره است و رانها و زیر بالهای او عاری از پر و گردنش دارای موهای سفید و نازک میباشد از وضع و هیأت و اندازه و ترکیب بالهایش چنان مینماید که این حیوان ازبرای دویدن خلق شده است نه ازبرای پریدن. (قاموس کتاب مقدس) : چو بهرام گور آن شترمرغ دید بکردار باد دمان بردمید. فردوسی. شترمرغ دیدند جایی گله دوان هر یکی چون هیونی یله. فردوسی. دشت را و بیشه را و کوه را و آب را چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ. منوچهری. خر مردمند هر سه نه مردم نه خر تمام وز هر دو نام همچو شترمرغ بهره ور. سوزنی. شترمرغی، به گاه بار بردن چو مرغی، و چو اشتر گاه خوردن. عطار. غم گرچه ناخوش است دل من بدان خوش است کار غم و دلم چو شترمرغ و آتش است. جمال الدین عبدالرزاق. شبه شترمرغ نه اشتر نه مرغ آتش خواران هوا و هوان. خاقانی. زاءزاء الظلیم ، هر دو بازو و سر و دم برداشته تیز رفت شترمرغ. (منتهی الارب). رجوع به اشتر شود. - شترمرغ بودن، در تداول عامه نام دو هنر داشتن اما در هیچکدام قادر به کار نبودن. (فرهنگ نظام). - ، ادعای اموری کردن و در عمل بهانه آوردن. (فرهنگ نظام)
نعامه. ظلیم. اشترلک. (مؤید الفضلاء). اشترمرغ. مرغی باشد شبیه به شتر و عربان نعامه خوانند. (برهان). نوعی است از مرغ که در بعضی اعضا مشابه به شتر باشد گویند که آتش هم میخورد. (غیاث اللغات). حیوانی است که گردن و سر آن به شتر ماند و پرهای آن به مرغ و دیده ام که آتش افروخته و آهن تفته و فلوس مس فرو برد و بلع کند و به تحلیل برد. حیوانی بدبوی و کثیف است و به حمق معروف است چه بیضۀ خود را چون به چرا رود گم کند وبر بیضۀ دیگری بخسبد و در مثل آمده: فلان احمق من نعامه. و مشهور است که به شترمرغ گویند بار کش گوید مرغم، گویند دانه خور گوید شترم نواله خواهم. (از انجمن آرا) (از آنندراج). پرنده ای است از راستۀ دوندگان که بلندیش تا 3 متر میرسد و تا حدود 100 کیلوگرم وزن می یابد. این پرنده دارای بالهای کوچک است که هیچوقت برای پرواز به کار نمیرود. تاج استخوان جناق وی از بین رفته پرندۀ مزبور فاقد شاه پر است. و بسرعت میدود. شترمرغ ماده در طول عمر فقط 20 تخم میگذارد که حجم هر یک به اندازۀ 25 برابر تخم مرغ خانگی است. (فرهنگ فارسی معین). بزرگترین طیور و واسطۀ فیمابین پرندگان و چهارپایان است و در افریقا و آسیای غربی وحدود گرمسیر یافت میشود و به تفاوت و مختلف الوان است شکری رنگ آن هفت قدم ارتفاع دارد و گردنش سه قدم و وزنش 13 من است و قوه و اقتدار حمل دو نفر را دارد. نوع دیگر بالهای سیاه و شفاف و دم سفیدی دارد. ارتفاع وی 10 قدم و پرهای بال او در نهایت گرانبهایی است و تقریباً در هر بالی 20 دانه پر کارآمد اعلا دارد لکن پرهای دمش غالباً شکسته و بیکاره است و رانها و زیر بالهای او عاری از پر و گردنش دارای موهای سفید و نازک میباشد از وضع و هیأت و اندازه و ترکیب بالهایش چنان مینماید که این حیوان ازبرای دویدن خلق شده است نه ازبرای پریدن. (قاموس کتاب مقدس) : چو بهرام گور آن شترمرغ دید بکردار باد دمان بردمید. فردوسی. شترمرغ دیدند جایی گله دوان هر یکی چون هیونی یله. فردوسی. دشت را و بیشه را و کوه را و آب را چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ. منوچهری. خر مردمند هر سه نه مردم نه خر تمام وز هر دو نام همچو شترمرغ بهره ور. سوزنی. شترمرغی، به گاه بار بردن چو مرغی، و چو اشتر گاه خوردن. عطار. غم گرچه ناخوش است دل من بدان خوش است کار غم و دلم چو شترمرغ و آتش است. جمال الدین عبدالرزاق. شبه شترمرغ نه اشتر نه مرغ آتش خواران هوا و هوان. خاقانی. زَاءْزَاءَ الظلیم ُ، هر دو بازو و سر و دم برداشته تیز رفت شترمرغ. (منتهی الارب). رجوع به اشتر شود. - شترمرغ بودن، در تداول عامه نام دو هنر داشتن اما در هیچکدام قادر به کار نبودن. (فرهنگ نظام). - ، ادعای اموری کردن و در عمل بهانه آوردن. (فرهنگ نظام)
پرنده ای آبی و کبودرنگ که آن را خرچال نیز گویند. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). مرغی است آبی رنگ و آن بزرگتر از بوقلمون است و در اطراف کرمانشاهان بسیار است و آن را شکارچیان صید کنند. خرچال.توقدری. هوبره. حباری (ح را) . دقداق. تله. این مرغ را در کرمان تلّه نامند. (از یادداشت مؤلف)
پرنده ای آبی و کبودرنگ که آن را خرچال نیز گویند. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). مرغی است آبی رنگ و آن بزرگتر از بوقلمون است و در اطراف کرمانشاهان بسیار است و آن را شکارچیان صید کنند. خرچال.توقدری. هوبره. حباری (ح ُ را) . دقداق. تله. این مرغ را در کرمان تِلَّه نامند. (از یادداشت مؤلف)
دهی از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز. محصول آنجا غلات و سکنۀ آن 175 تن و راه آن اتومبیل رو است. صنایع دستی زنان قالیچه بافی است. آثار نهر قدیم مشاهده می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز. محصول آنجا غلات و سکنۀ آن 175 تن و راه آن اتومبیل رو است. صنایع دستی زنان قالیچه بافی است. آثار نهر قدیم مشاهده می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
مرغی که از بالای منقار او پوستی مانند خرطوم فیل آویخته است. (برهان). دجاجۀ مصریه که از منقار او خرطومی آویخته و خرطوم و گردن او هر لحظه به رنگی نماید. (انجمن آرا). پیروج. بوقلمون. فیلمرغ. شوار. شوال. شوالک. (برهان). ابوبراقش. (برهان، ذیل شوالک). شوات. (برهان)
مرغی که از بالای منقار او پوستی مانند خرطوم فیل آویخته است. (برهان). دجاجۀ مصریه که از منقار او خرطومی آویخته و خرطوم و گردن او هر لحظه به رنگی نماید. (انجمن آرا). پیروج. بوقلمون. فیلمرغ. شوار. شوال. شوالک. (برهان). ابوبراقش. (برهان، ذیل شوالک). شوات. (برهان)
ظاهراً ناحیه ای بوده است که بدانجا سلاطین شکار می کرده اند. مصححین تاریخ بیهقی (فیاض - غنی) نتوانسته اند این نقطه را مشخص کنند و باید دانست که بعضی از نسخ این نام را رخا مرغ ضبط کرده اند: ’و سوم ماه رمضان امیر حاجب بزرگ بلکاتگین را گفت کسان باید فرستاد تا حشر راست کنند بر جانب خارمرغ که شکار خواهیم کرد، حاجب بدیوان ما آمد و پسران قودقش را که این شغل بدیشان مفوض بودی بخواند و جریده ای که بدیوان ما بودی چنین چیزها را بخواستند و مثالها نبشته آمد و خیلتاشان برفتند و پیادۀ حشر راست کردند، و امیر روز شنبۀ سیزدهم این ماه سوی خروار و خارمرغ برفت و شکاری سخت نیکوکرده آمد و بغرنین باز آمد روز یکشنبه هفت روز مانده از این ماه’. (تاریخ بیهقی چ فیاض و غنی ص 275)
ظاهراً ناحیه ای بوده است که بدانجا سلاطین شکار می کرده اند. مصححین تاریخ بیهقی (فیاض - غنی) نتوانسته اند این نقطه را مشخص کنند و باید دانست که بعضی از نسخ این نام را رخا مرغ ضبط کرده اند: ’و سوم ماه رمضان امیر حاجب بزرگ بلکاتگین را گفت کسان باید فرستاد تا حشر راست کنند بر جانب خارمرغ که شکار خواهیم کرد، حاجب بدیوان ما آمد و پسران قودقش را که این شغل بدیشان مفوض بودی بخواند و جریده ای که بدیوان ما بودی چنین چیزها را بخواستند و مثالها نبشته آمد و خیلتاشان برفتند و پیادۀ حشر راست کردند، و امیر روز شنبۀ سیزدهم این ماه سوی خروار و خارمرغ برفت و شکاری سخت نیکوکرده آمد و بغرنین باز آمد روز یکشنبه هفت روز مانده از این ماه’. (تاریخ بیهقی چ فیاض و غنی ص 275)
مرغ عیسی را گویند که شب پره باشد چه گویند او می زاید وبچۀ خود را شیر می دهد. (برهان) (آنندراج). خفاش است که شرنق نامند. شب پره که می زاید و به بچۀ خود شیرمی دهد، از این رو این نام گرفت. (یادداشت مؤلف). اسم فارسی شیرذق است. (تحفۀ حکیم مؤمن) : علفگاه مرغان این کشور اوست اگر شیرمرغت بباید در اوست. نظامی. سوی شیرمرغ ار عنان تافتند به بازار لشکرگهش یافتند. نظامی. رجوع به مترادفات کلمه شود
مرغ عیسی را گویند که شب پره باشد چه گویند او می زاید وبچۀ خود را شیر می دهد. (برهان) (آنندراج). خفاش است که شرنق نامند. شب پره که می زاید و به بچۀ خود شیرمی دهد، از این رو این نام گرفت. (یادداشت مؤلف). اسم فارسی شیرذق است. (تحفۀ حکیم مؤمن) : علفگاه مرغان این کشور اوست اگر شیرمرغت بباید در اوست. نظامی. سوی شیرمرغ ار عنان تافتند به بازار لشکرگهش یافتند. نظامی. رجوع به مترادفات کلمه شود
پرنده ایست از راسته دوندگان که بلندیش تا 3 متر می رسد و تا حدود 100 کیلوگرم وزن می یابد. این پرنده دارای بالهای کوچک است که هیچوقت برای پرواز به کار نمی رود. تاج استخوان جناق وی از بین رفته. پرنده مزبور فاقد شاهپر است و به سرعت می دود. شتر مرغ ماده در طول عمر فقط 20 تخم میگذارد که هر کدام 25 برابر تخم مرغ خانگی است اشتر مرغ اشترلک
پرنده ایست از راسته دوندگان که بلندیش تا 3 متر می رسد و تا حدود 100 کیلوگرم وزن می یابد. این پرنده دارای بالهای کوچک است که هیچوقت برای پرواز به کار نمی رود. تاج استخوان جناق وی از بین رفته. پرنده مزبور فاقد شاهپر است و به سرعت می دود. شتر مرغ ماده در طول عمر فقط 20 تخم میگذارد که هر کدام 25 برابر تخم مرغ خانگی است اشتر مرغ اشترلک
اشترمرغ، پرنده ای است از راسته دوندگان که بلندی اش تا 3 متر می رسد، این پرنده دارای بال های کوچک است که هیچ وقت برای پرواز به کار نمی رود، وی به سرعت می دود و ماده آن در طول عمر فقط 20 تخم می گذارد
اشترمرغ، پرنده ای است از راسته دوندگان که بلندی اش تا 3 متر می رسد، این پرنده دارای بال های کوچک است که هیچ وقت برای پرواز به کار نمی رود، وی به سرعت می دود و ماده آن در طول عمر فقط 20 تخم می گذارد
: اشترمرغ در خواب مرد بیابانی بود. اگر اشترمرغ ماده بود زن بیابانی بود. اگر بیند اشترمرغ ماده گرفت، یا کسی بدو داد، دلیل که زنی بدین صفت که گفتم بخواهد یاکنیزک بخرد. اگر بیند بر اشترمرغ نشسته بود، دلیل که به سفر بیابان رود - محمد بن سیرین اگر بیند اشترمرغ رابکشت، دلیل که بر مردی بیابانی دست یابد و او را قهر کند. اگر بیند در خانه اشترمرغ با پر یا استخوان او داشت، دلیل که از مردی بیابانی او را مالی حاصل شود .
: اشترمرغ در خواب مرد بیابانی بود. اگر اشترمرغ ماده بود زن بیابانی بود. اگر بیند اشترمرغ ماده گرفت، یا کسی بدو داد، دلیل که زنی بدین صفت که گفتم بخواهد یاکنیزک بخرد. اگر بیند بر اشترمرغ نشسته بود، دلیل که به سفر بیابان رود - محمد بن سیرین اگر بیند اشترمرغ رابکشت، دلیل که بر مردی بیابانی دست یابد و او را قهر کند. اگر بیند در خانه اشترمرغ با پر یا استخوان او داشت، دلیل که از مردی بیابانی او را مالی حاصل شود .